مورد عجیبی بود. شهرت در عین بی زبانی. و محبوب در بین شهروندان. کمتر کسی بود که او را نشناسد. شاید بتوان او را جزو معدود افراد مشهور خاورانی به حساب آورد که بین مردم محبوب بود. سرش در کار خودش بود و کسی کاری به کارش نداشت. او هم باعث ناراحتی کسی نمی شد. محبت بین او و مردم ، دو طرفه بود.تعداد معدودی که توانایی همصحبتی با او را داشتند (البته با زبان اشاره) و شاید تمام دلخوشی اش در ارتباط با اندک مردمی بود که بیشتر از او می گفتند و می شنیدند.
گزارشی که در زیر می خوانید را من حدود ۱۵-۱۶ سال قبل نوشتم. زمانی که سردبیر هفته نامه مستقل “آینه خاوران” بودم. البته با هماهنگی اقایان ایرج سلطانی و رحیم سلیمانی و همراهی دوست عزیزم غلام خرم که خواهر زاده اش است. این گزارش جزو پرمخاطب ترین و بحث برانگیز ترین مطالب نشریه مان شد. بعد از این اتفاق با من هم رفیق شد و هر جا من را می دید دستش را به نشانه ی سلام و اشنایی بلند می کرد و با زبان اشاره می گفت که به خانه اش رفته ام و از او برای نشریه عکس گرفته ام!
امروز با دیدن خبر فوتش اندوهگین شدم. از خداوند متعال می خواهم که روحش قرین آرامش باشد. این گزارش همچنان تازگی دارد. بازنشرش را بخوانید…
خانهاش در محلهی المهدی واقع شده. یکی از کوچههای اطراف مسجد. قفل اول را که باز میکند منتظر میشویم تا قفل دوم در حیاط را نیز باز کند، بعد سه نفری وارد میشویم.
از یک راهرو سیمانی که دو طرفش درختان نارنگی ، پرتقال و انار است عبور میکنیم. قسمتی از حیاط که اصطلاحاً به «کمر» خورده همان طور رها شده و کسی هم به فکر صاف کردن آن نبوده. بالا میرویم. دو اتاق تقریباً ۶ متری میبینیم که یکی حکم انباری را دارد و دیگری «اتاق نشیمن». دستشویی هم (گلاب به رویتان) گوشهی حیاط است. از حمام هم خبری نیست.
وقتی مینشینیم، سراغ شناسنامهاش را میگیرم. میآورد. در صفحهی اولش اینطور نوشته شده: «نام: پرویز ـ نام خانوادگی: سلطانی ـ تاریخ تولد: ۶/۶/۱۳۲۶» او که اسمش پرویز است چرا اکثر مردم در زبان عامیانه او را «هَ.یَ» (ha ya) صدا میزنند؟! شاید به این خاطر که کر و لال است و چیزی نمیشنود، مردم به همین دو حرف برای صدا زدنش اکتفا کردهاند. غلام میگوید او زمانی که بچه بوده از داخل «نَ.نو» افتاده و این طوری شده.
پدر و مادرش در قید حیات نیستند و حدود ۳۰ سال است که تنها زندگی میکند. قبلاً در بافت قدیم (اطراف مخابرات فعلی) ساکن بوده اما بعدها با پس اندازی که خودش داشته و کمک اطرافیانش همین خانهی کنونی را برایش ساختهاند.
چند تسبیح و عکس امام، چیزهایی هستند که دیوارهای قهوهای اتاق با آن تزئین شدهاند. اتاق که با یک فرش مستعمل پوشیده شده نسبتاً مرتب است. در گوشهای از اتاق، رختخوابش قرار دارد و سمت دیگر نیز پنجره است. روی تاقچه، یک قوطی محتوی پول خورد، دو نخ سیگار مگنا، چند کلید، کبریت، پماد و مقداری خرت و پرت دیگر به چشم میخورد. یک جانماز هم هست. شاید برایتان جالب باشد بدانید که او همیشه نمازهایش را سر وقت میخواند و اکثر اوقات به جماعت و در مسجد. حتی روزه هم میگیرد. بدون اینکه کسی این چیزها را به او یاد داده باشد.
سحرخیز است و از صبح که از خانه خارج میشود تا شب به همه جا سرک میکشد. از پمپ بنزین گرفته تا شیخ احمدی و محلهی خودشان. بعضی روزها هم به باغش میرود. قبلاً در مغازههای هنرور و سلیمانی، کپسول میفروخته اما این روزها کار مشخصی ندارد. فقط بعضی وقتها، مغازه داران یک گاری چهار چرخ به او میدهند تا از مغازهی بهمنی برایشان جنس بیاورد. درآمدش هم از همین راه است. البته برادرش هم مواقعی که برای سرکشی از شیراز به اینجا میآید مقداری پول به او میدهد.
پولهایش را همیشه در بانک نگهداری میکند. اما هیچ یک از اقوامش نمیدانند موجودی حساب او چقدر است! شاید دلیلش این باشد که خیلی پولدوست است و دوست ندارد دیگران در این باره چیزی بدانند. میگویند حتی اگر جیبش پر از پول هم باشد وانمود میکند آه در بساط ندارد!
اگر فکر میکنید دزدان نامرد به او رحم میکنند کاملاً در اشتباهید. چون همین چند وقت پیش که به باغ رفته بوده یکی دو معتاد که آنجا مشغول سیخ و سنگ بودهاند؛ از پشت یک گونی روی سرش انداختهاند تا آنها را نشناسد، بعد هر چه پول داشته را از جیبش بیرون آورده و با خود بردهاند…
معمولاً برای صرف غذا به خانهی اقوامش میرود و آشپزیاش زیاد خوب نیست. اما لباسهایش را خودش میشوید. منزل اکثر مردم را بلد است و حتی اگر آدرس خاورانیهای مقیم شیراز را بخواهید، با اینکه نمیتواند آدرس بدهد اما دست شما را میگیرد با خود میبرد و دقیقاً جلوی منزل مورد نظرتان میایستد. «فقط کر و لال است. اما از نظر عقل و هوش، چیزی از بقیهی آدمها کم ندارد.» این را کسانی میگویند که با او برخورد داشتهاند. برای اینکه او را امتحان کنم با زبان اشاره میپرسم که چرا پیراهن مشکی پوشیده؟! او با دست به سینهاش میزند و میفهمیم که منظورش عزاداری به مناسبت ایام محرم است.
یکی از عکسهایی که در اتاقش دیده میشود عکس حاج آقا هاشمی امام جمعهی وقت خاوران است. وقتی میپرسم او کیست؟ دستش را دور سرش میچرخاند که یعنی او عمامه به سر دارد و بعد دو دستش را به نشانهی نماز خواندن، کنار گوشهایش میآورد.
نمیدانم میدانید که چند سال قبل برایش زن گرفتند یا نه؟ اما در هر صورت این ازدواج بیشتر از یک سال دوام نیاورد. همسرش اهل یکی از روستاهای خفر بود و ظاهراً چون از نظر ذهنی در سطح پایینی بوده زندگیشان با مشکل مواجه شده. «پرویز» با یادآؤری خاطرات آن روزها اخمهایش را در هم میکند و میگوید همسر سابقش فحش میداده و کتک کاری میکرده. به همین خاطر او را به خانهی پدرش فرستاده اما ظاهراً بدش نمیآید دوباره تجدید فراش کند!
به اتاق دیگر میرویم که هم انباری است و هم آشپزخانه. یک اجاق گاز با یک قوری سمت چپمان است. سمت راست هم مقداری ظرف و یک چمدان وجود دارد. یک قلیان هم هست که «پرویز» بعضی وقتها برای خودش دود و دمی راه میاندازد!
یک کیسه پلاستیکی پر از «سرنگ» که به دیوار آویزان شده توجهم را به خودش جلب میکند. وقتی جریان را میپرسم غلام میگوید که او حدود ۲۰ سال قبل در بهداری خاوران، «سرنگ» میفروخته و اینها را از همان زمان نگهداشته است. پرویز که فهمیده موضوع صحبتمان چیست؟ یک آلبوم قدیمی میآورد و عکسی را نشانمان میدهد که متعلق به عبدالوهاب (دکتر هندی تبار) است که اوایل دههی شصت در خاوران طبابت میکرده و بعدها به کشورش بازگشته است.
اینکه در خانهاش رادیو و تلویزیون ندارد یک چیز طبیعی است (چون نمیتواند از آنها استفاده کند) اما وقتی دیدم در خانهاش اصلاً «ساعت» وجود ندارد کمی تعجب کردم. احتمالاً کارهای روزمرهاش را با استفاده از ساعت بیولوژیکی بدنش انجام میدهد. شاید هم گذشت «زمان» برایش اهمیتی ندارد. تا یادم نرفته بگویم که در اتاقش یک تقویم دیواری سال ۸۳ هم نصب شده بود ولی اینکه چه استفادهای از آن میکند اطلاعی ندارم!
موقع خداحافظی که به حیاط میآییم او سمت راستمان، یک اتاق نیمه تمام نشانم میدهد که سقف هم ندارد. شاید پیش خودش فکر کرده من کارهای هستم و میتوانم کمکش کنم که آن را تعمیر کند!
از حیاط که عبور میکنیم تعارف میکند نارنگی بچینیم و بخوریم که ما تشکر میکنیم. وقتی میبیند به گلهای نرگس توی باغچه خیره شدهام چند شاخه میچیند و به من میدهد. با لبخند از خانه اش خارج می شویم…
- نویسنده : جمشید خاوری