گفت و گو با یک خاورانی که پنج روز در چاه گرفتار شده بود/ آنقدر آب خوردم که همه ترسیدند!
گفت و گو با یک خاورانی که پنج روز در چاه گرفتار شده بود/ آنقدر آب خوردم که همه ترسیدند!
داستان مجید، عجیب و باورنکردنی است. از آن نوع ماجراهایی که می توانست خوراک برنامۀ "ماه عسل" باشد. مجید قصه ما، پنج روز در یک چاه اطراف خاوران گرفتار بوده و بالاخره نجات پیدا کرده است.

آنطور که خودش می گوید صبح روز حادثه، برای درمان بیماری خود، به شیراز رفته و عصر که برمی گردد در سه راهی ورودی خاوران (در جادۀ خاوران به سروستان) از ماشین پیاده می شود و سپس برای آمدن به خاوران، سوار بر یک ماشین عبوری می شود اما مقصد ماشین، داخل خاوران نبوده بلکه به فلکۀ “چه کنم!!” که می رسد به سمت منطقه موسوم به “کُل خنگو” می رود و مجید در نیمه های راه متوجه می شود و از راننده می خواهد نگهدارد تا او پیاده شود و به شهر برگردد. اما در راه برگشت – به دلایلی که خودش هم نمی داند- به داخل یک چاه سقوط می کند … ادامه ماجرا را از زبان خودش بخوانید:

*چطور این اتفاق افتاد؟

-حوالی ساعت ۵ عصربود. از شیراز بر می گشتم. اطراف زمین فوتبال قدیم، راننده ماشین من را پیاده کرد او مسیرش به طرف “کل خنگو” بود. داشتم به طرف شهر بر می‌گشتم که نفهمیدم چطوری ولی یک دفعه خودم رو داخل چاه دیدم!

*عمق چاه چقدر بود؟ آیا از بیرون دیده می‌شد؟

-تقریبا ۶ متر – فقط از دهنه چاه نوری دیده می‌شد

*چقدر بیهوش بودی و از چه ناحیه از بدن زمین خوردی؟

-بیهوش نشدم و فکر کنم با کمر به زمین خوردم.

*اولین کاری که در آن شرایط کردی چی بود؟

– فریاد زدم و درخواست کمک کردم. چندبار هم تلاش کردم از چاه بالا بیایم ولی نشد.

*تلفن همراه با خود داشتی؟

-خیر هیچ وسیله ارتباطی به همراه نداشتم.

*با گرسنگی و تشنگی چه کردی؟

-در طول پنج روزی که در چاه بودم حتی یک قطره آب هم نخوردم. آرزویم خوردن یک قطره آب بود. تشنگی، بیشتر از گرسنگی مرا اذیت می کرد.

*وقتی دیدی فریادهایت را کسی نمی شنود؛ برای نجات خودت چه کارهایی کردی؟

-در چند ساعت اول، از شدت درد قادر به تکان خوردن نبودم. بعد از مدتی شروع کردم به بالا آمدن از دهانه چاه. دو سه متری که بالا می رفتم دوباره به ته چاه می افتادم. تنها شانسی که می آوردم این بود که ته چاه گِل نرم بود و سنگی وجود نداشت که به بدنم آسیب شدید وارد شود.

* هیچ امیدی به نجات پیدا کردن داشتی؟

-تنها امیدم به خدا بود و مدام از خدا می خواستم که معجزه ای رخ بدهد و نجات یابم.

*آن پنج روز چطور گذشت؟ به تفکیک روز اول، دوم، سوم بگو…

-روز اول در شوک بودم و خیلی تلاش برای نجات خود می کردم ولی روز های دیگر تلاشم کمتر بود و توانی برای تلاش نداشتم. در طول روز صدای ماشین ها و کامیون های باری که رد می‌شدند را می شنیدم ولی چون از چاه فاصله داشتند، صدای فریاد مرا نمی شنیدند … در نهایت روز پنجم نجات پیدا کردم.

* چطور نجات پیدا کردی؟

– روز پنجم دو پسر جوان که برای تفریح به اطراف دهنه چاه آمده بودند صدای مرا شنیدند. اول ترسیدند و فرار کردند ولی چند لحظه بعد برگشتند و اسم مرا پرسیدند و موضوع را جویا شدند و بعد به دنبال یک ماشین رفتند و مرا با طناب بیرون آوردند.

بعد از بالا آمدن از چاه حتی نمی‌توانستم صاف راه بروم و چند قدم که برداشتم از پا افتادم . آنها مرا به دوش کشیدند. اینقدر در آنجا ثابت و بدون تحرک مانده بودم که پاهایم بی حس شده بود و توان حرکت نداشت. درساعات اولیه نجاتم فقط آب می خوردم؛ آنقدر آب خوردم که دیگر ترسیدند به من آب بدهند!

* قبل از این اتفاق به معجزه اعتقاد داشتید ؟

-بله و نجات من تنها یک معجزه بود. دقیقا یک روز بعد از نجات من، باران شدیدی بارید و قطعا اگر من زمان بارش باران در چاه بودم امیدی به زنده ماندنم نبود.

گفت و گو از: رامین محمدی